سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بنده آجل و پایان آن را مى‏دید ، با آرزو و فریبندگیش دشمنى مى‏ورزید . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 92 شهریور 17 , ساعت 12:51 عصر

 

عجله داشتم. نیم ساعت از موعد قراری که با یکی از رفقا وعده کرده بودم گذشته بود و من تازه از خواب بیدار شده بودم. با سرعت حاضر شدم که بزنم بیرون. کنج حیات، صاحب خانه ی قبلی یک جعبه میوه به دیوار میخ کرده بود که تا حالا لانه چند نسل از کبوتر های با صفای مشهدی بوده است؛ همان ها که یکبار در حرم چشم شاعر طرقبه ای را می گیرند و چند روز در نخشان می ماند! چند روز پیش چهار تا تخم گذاشته بودند. حدود یک روز و نیم بود که دو تا جوجه از تخم زده بودند بیرون و حالا چشمم میخ جوجه ای شد که روی زمین افتاده بود. داخل جعبه یک تخم بیش تر نبود پس این قدم نوتر رسیده خانواده و فرزند ماقبل آخر بود. قطعا هنوز یک روزش نشده بود. احتمالا شیطنت کار دستش داده بود و خودش را از جعبه انداخته بود روی زمین. بدجوری ترسیده بود. هنوز پرِ پرواز نداشت و نمی توانست به خانه برگردد. دوست داشتم جوجه را در لانه اش بگذارم ولی فرصت نداشتم. اتاق جوجه هم خیلی بلند تر از قد من بود؛ راحت نمی شد رفت خانه شان! به مادرم گفتم: این جوجه افتاده روی زمین، باید بروم ولی برگشتم می گذارم پیش پدر و مادرش. اما برهان خلف مادرم محکم تر از آن بود که جا برای بحث بگذارد: الآن در لانه نباشد تا شب خوراک گربه شده است. گریزی نبود به خصوص که حالا دو تا مادر منتظر بودند تا من یک کاری برای جوجه زمین خورده بکنم. جوجه را برداشتم. پریدم بالای ماشینی که توی حیاط پارک بود و به زحمت جوجه را گذاشتم پیش مادرش. از فردا هر روز احوالش را می پرسیدم. پدرش جوجه را آخر لانه گذاشته بود. برادر بزرگ تر را هم مانند زندان بان گذاشته بود جلوی لانه تا هوس شیطنت دوباره به کله کچلش نزند! تا دو سه روزی اوضاع به همین منوال بود تا کم کم برادر به اذن پدر کنار رفت و جوجه رفت کارآموزی پرواز.

غرض از نقل داستان تداعی خاطرات نبود، یعنی بود اما این خاطره نبود. غرض یادآوری خاطرات امام غریبی بود که شده است آشنای همه اهل مشهد؛ خاطرات خودش که نه، امشب نه؛ همه عطر غربت دارند و مظلومیت ولی از آن هنگام که پا بر این سرزمین نهاده، تقدیرِ خاطراتِ اهل آن را شادی و آشنایی خواسته است. من از علم بهره ای ندارم اما لااقل یکی از دلایل لقب رئوف برای این امام را از عمق جان احساس می کنم. عقاب تیز پرواز آسمان معرفت نیستم اما جوجه گنجشک محله امام رضایم. هر وقت شیطنت کردم، زمین خوردم، تنها شدم، مطمئن بودم که یک همسایه رئوفی هست که نمی گذارد روی زمین بمانم. روی بلندی هایی رفتم که هیچ جوجه ی کچل بی مغزی هم جرئت رفتن ندارد چون یقین داشتم که تنها نمی مانم.

الآن حالم دوباره حالِ همان گنجشک زمین خورده است. خورده ام زمین. پر پرواز ندارم. تنها و ترسیده ام اما منتظر. منتظر تا دوباره همان آقای مهربانی که همه مادر ها در برابر محبتش کم می آورند بیاید. بیاید و از زمین بلندم کند. از کوچکی هر وقت دست مادرمان را ول می کردیم و به دو می رفتیم شیطنت، مادر فریاد می کشید: نرو. می خوری زمین. ولی کدام بچه حرف گوش می دهد که من دومش باشم. وقتی می خوردیم زمین نمی گفت چرا رفتی. اخم نمی کرد. دعوا نمی کرد. می آمد نوازشمان می کرد. می گفت: اشکال ندارد، مرد که گریه نمی کند، بگو یا علیعلیه السلام. یا علیعلیه السلام گفتن تمام نشده بود که از زمین بلند شده بودیم.

آقا جان حالا من افتاده ام زمین. ببین. دارم گریه می کنم و یا علیعلیه السلام می گویم. بیا و از زمین بلندم کن. اصلا آقا می دانی چرا شیطنت کردم چون می خواستم بیایی نوازشم کنی. این از آن حرف هایی بود که گفتن اش درست نیست اما مگر هیچ امامی روز ولادتش به جُهّالی چون من خرده می گیرد. این دهه ولادت شماست و بچه محل هایتان اذن دارند همه حرف هایشان را با امامشان بزنند. مگر جز این است!؟ ما ولادت شما را یک روز جشن نمی گیریم، یک دهه می گیریم. یک دهه همه شهر، جشن و سرور می شود. این حرف ها هم باید امشب گفته می شد. امشب ولادت خواهر مهربانتان است. این جوجه ی هم محل شما می ترسید از کثرت گناه، کلاغ سیاه قصه ها شود که پایان هیچ قصه ای به خانه اش نمی رسد. این بود که شبی حرف هایش را گفت که هیچ برادری مهمان خانه اش را مواخذه نمی کند. جوجه کلاغ سیاه شاید زشت باشد ولی یقین دارد امامی هست که حتی جوجه کلاغ های سیاه را هم به خانه شان می رساند.

 

داشت یادم می رفت بگویم. آقا جان ما یتیمان امت شماییم. اماممان در پس پرده ی غیبت گناهان ماست و تنها خانه ی ما حرم شماست. بی پناهی بس است. دلم برای خانه تنگ شده. یا علیعلیه السلام ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ