جمعه 95 فروردین 13 , ساعت 10:44 صبح
در راه بودم
خانه ای قدیمی توجهم را به خود جلب کرد
پنجره هایی قدیمی و خاک گرفته که بسته بودند
و زلالی شیشه از دلش برداشته شده بود...
می دانی جای آن چه بود؟
خشتهای آجر که
از داخل چیده شده بود و دیگر نمایی از شیشه نبود
که خشتهای گلی جایش را گرفته بود...
گاهی دلهای آدمها هم بسته می شود
طوری که زلالی شیشه را نمی بینی
و فقط
خشتهایی نازیبا هستند که خودنمایی می کنند
و دل نمی برند...
داخل اتاق هم که دیگر جز تاریکی نیست...
بعضی از ما دانسته و آگاهانه
دل را تاریک می کنیم
طوری که رغبتی برای نزدیک شدن به آن نمی ماند...
نوشته شده توسط رنگی | نظرات دیگران [ نظر]