سه شنبه 92 مرداد 1 , ساعت 5:26 عصر
امروز تصمیم گرفته بودم با تو از گره ای که بر سفره اشکم خورده حرف بزنم
دوست داشتم نظرت را در باره این سفره خالی بشنوم!
از اشکت سیراب شوند و عطش رمضان را حقیر تر از آن ببینند!
اصلا با دیدن سوزت تنها به نداشتن آن بسوزند و از گرمای اشکت تنها در
فراق نباریدنش شعله ور شوند!
خلاصه دوست داشتم از تو با خودم بگویم؛
از تو ، تو را می گویم ای آخرین حجت روی زمین ای مهدی!
اشکم ، صفای درونم ، سوزم و خلاصه شعله های مهمات معنویتم فقط و فقط
در انتظار یک جرقه است!
جرقه ای که از برق محبت تو می درخشد!
کاش مرا کنار سفره بارانیت جای می دادی و برای خود بر می گزیدی؛
کاش به اندازه یک غلام به کارهای خصوصیت می گماشتی و از تمردهایم می گذشتی
یا صاحب الزمان!
نوشته شده توسط رنگی | نظرات دیگران [ نظر]