در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 92 مرداد 1 , ساعت 5:26 عصر

 

امروز تصمیم گرفته بودم با تو از گره ای که بر سفره اشکم خورده حرف بزنم

دوست داشتم نظرت را در باره این سفره خالی بشنوم! 

از اشکت سیراب شوند و عطش رمضان را حقیر تر از آن ببینند!

اصلا با دیدن سوزت تنها به نداشتن آن بسوزند و از گرمای اشکت تنها در

فراق نباریدنش شعله ور شوند!

خلاصه دوست داشتم از  تو با خودم بگویم؛

از تو ، تو را می گویم ای آخرین حجت روی زمین ای مهدی!

اشکم ، صفای درونم ، سوزم و خلاصه شعله های  مهمات معنویتم فقط و فقط

در انتظار یک جرقه است!

جرقه ای که از برق محبت تو می درخشد!

کاش مرا کنار سفره بارانیت جای می دادی و برای خود بر می گزیدی؛

                          

کاش به اندازه یک غلام به کارهای خصوصیت می گماشتی و از تمردهایم می گذشتی

یا صاحب الزمان!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ