سکوت
سکوتِ صبرم را شکسته ام...
سکوتِ صبرم را شکسته ام...
در میانِ تپش های دلی که،
احساسش نایِ راه رفتن با پاهایِ قلم را نداشتند
سکوتِ صبرم را شکسته ام...
در عمقِ فریادِ بی صدایِ اشک هایی که،
خلوتِ آسمانِ چشمانم را بی امان ستاره باران می کنند
و آیینه ی نقره فامِ نگاهم... نه... نه... دیگر جز تــو، هیچ نمی بیند
آمده ام پشتِ پنجره ی نیمه بازِ اتاقم.
چــــقدر دلربا شده ای امشب !
باور کن ماه شده ای، ماهِ من !
آیینه ی دلم را رو بروی صورتِ ماهت گرفته ام
تا ببینی هلالِ خمیده ی نازکت، گهواره یِ آرامشِ این روزهایم شده.
تا ببینی با همین هلالِ خمیده ی نازکت،
تمام زخم های دلم را، مرهم شده ای
مرهم شده ای زخم هایی را که هیچ قرصِ کاملِ ماهی،
التیام بخشش نبود،
باور کن ماه شده ای، ماهِ من... باور کن...
همپایِ بی همتایِ من!
این روزها،
وزشِ هیچ نسیمی از دنیای زمینی ام،
عکسِ رخِ ماهِ تــو را در دلم آشفته نمی کند
و من،
آرمیده ام در زیر سایه یِ ماهی که،
هوایِ عطر آگینِ بهشتی اش،
تار و پود وجودم را به آغوش کشیده است
مهربانترین با من!
این روزها،
انگار دلم را به مسلخِ عشق آورده ام
انگار واژه هایم را به قربانگاهِ تــو آورده ام
واژه هایم را... نگارندگانِ حافظه ی احساسم را،
در پای نگاهِ مهربان تــو، به سجده آورده ام
و مُهرِ نامِ تــو بر پیشانی ام،
دنیایِ کوچکِ تنهاییم را نورانی کرده است
این روزها،
سحرگاه،
به هوای رایحه ی دل انگیزت،
به عشقِ طلوعِ دوباره ام با تــو،
تسبیحِ اشکهایم را،
یک به یک از میانِ نخِ احساسم عبور می دهم
تـو بزرگتری از هر آنچه می پندارم... تــو بزرگتری... تــو بزرگتری...
و این روزها،
این قاصدکِ پیغام هایِ عاشقانه ی توست که
دست در دستِ نسیم،
راهِ خانه ی دلم را، به فرشتگانت نشان می دهد
و صدای بالهای فرشتگانِ درگاهت،
نوایِ موسیقیِ روحانیِ لحظه هایم شده...
چـــقدر عاشق بوده ای و من... چـــقدر غافل بودم از عشقت...
چقدر عاشق بوده ای و من...
این روزها،
من مانده ام با تــو،
و یک ماهِ مهربانِ ملکوتی
که تابستانم بهار می شود در سایه سارِ محبتش
این روزها،
من با تمامِ نداشته هایم،
مهمانِ جشنِ آسمانیِ تــو شده ام
مهمانِ بهشتِ تــو...
دلم را به هوای دیدنت، آذین بسته ام
دلِ شکسته ی عاشقم را
و همین برایِ تمامِ دنیایم کافی ست
که می دانم همین جایی
نزدیکتر از من به من
نزدیکتر از من به من...
نزدیکتر از...