به نام آفریدگار مهر
تهدمت والله أرکان الهدی...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام بر قدر شناسان شب و روز قدر !
دعاهای ولی عصر (عج الله تعالی فرجه ) شامل حالتان باد
نگاهی نو به فرازی از یکی از دعاهای ماه رمضان (9)
اللهمّ ادخل علی اهل القبور ... اللهمّ فکّ کلّ اسیر ، اللهمّ اشفِ کلّ مریض ...
خدایا هر بیماری را شفا بده
یکی از بزرگترین دغدغههای انسانها « بیماری » خود و بستگان و دوستان و آشنایان و حتی « دیگران » است . بیماری که انواع و اقصام مختلف دارد و از یک ناول ساده بر روی پوست گرفته تا سرماخوردگی و ... تا سرطان و ...
به نظر حقیر ، بیماری یکی از نشانههای قدرت خداست ، به بشر حالی می کند که تو چیزی نیستی ( به قول امام سجاد ( علیه السلام ) ... الهی ما انَا و ماخطری ... خدایا من در مقابل تو کیستم و چه ارزشی دارم !؟ ... ) فردی که تا دیروز عملاً ادعای « انا ربّکم الاعلی » داشت و مورد غبطه دیگران بود ، یکباره میشود مورد ترحّم دیگران ، طوری که در برآوردن ابتداییترین نیازهای خود محتاج دیگران است.
رفع بیماری دو راه حل دارد ، یکی راه حل مادی و دوا و درمان و یکی هم « دعا »
باید بدانیم که امر به این شدهایم که نمک غذای خود را هم باید از خدا بخواهیم و این منافاتی با تلاش و کوشش ندارد
یکی از اسمهای خدا « شافی » است ( شفا دهنده ) عافی هم نام دیگر اوست ( عافیت بخش ) درست است ما به دکتر مراجعه می کنیم و خود خدا حکمتش اقتضاء میکند که از طریق خودش به درمان برسیم امّا نباید یادمان برود که این خداست که شفا می دهد و دکتر وسیله است
این دعا ( اللهمّ اشفِ کلّ مریض ) از طرفی یکی از خواستههای بزرگ انسانهاست و از طرف دیگر درس توحید میدهد
بحثی که می ماند این است که از یک نظر « بیمار » هم فقط بیمار جسمی نیست . در سوره بقره می خوانیم که : « فی قلوبهم مرضٌ فزادهم الله مرضاً » ( یعنی : ـ منافقان ـ مریض قلبیند ، خدا مرضشان را اضافه کند ! ) پس « نفاق » بیماری است !
حسد ، دروغگویی ، غیبت کردن و کلاً صفات رذیله نوعی بیماری اخلاقی هستند
شرک و کفر و امثال آن ، بیماری اعتقادی هستند
از یکی فقهای بزرگ شیعه نقل شده که : « شب قدر ، شب دعا کردن برای کافران است که خدا هدایتشان کند ! »
پس اللهمّ اشفِ کلّ مریض !
خدایا اگر در دل ما نیز مرضی است و خودمان هم محجوب از دیدن آن هستیم تو خود به کرمت شفا عنایت بفرما به حق نامت یا شافی ، یا کافی و یا معافی
آمین ربّ العالمین
به شورش برخاسته اند ابرها باز خورشید را صف به صف استتار کرده اند باز خلق صبح تنگ است بی دلیل هم نیست دل که دروغ نمی خواهد خورشید تنها یکیست متعال و زیبا آن هم فقط تویی مولا این آسمان از آن توست از آن آفتاب تو ببین در غیاب تو رمق ندارد برای زندگی رو ترش می کند آبی نمی شود به سادگی اما غروب هنگام چگونه جانفشانی می کند سرخ می شود زرد می شود از لای ابرها دست بر زمین می کشد پاک می کند چشمان خاک را انگار که قرار است تحویل شود دنیا تحویل به قدرت تو به پشتیبانی فاطمه ملتمس دعا می شود شباهنگام از زمین که قرار است روزگاری سینه اش شود جای پای تو آرام می بوسد صورت ماه خاک را و ماندگار می شود تا سحر در آغوش زمین می خرامد میان زمزمه لبهایی که تو را می خواهند و اشک ها را بر می دارد از زلال چشم هایی که دل به آمدنت خوش دارند تا صبح نشود تا مطهر نشود گوش هایش به تکبیر تو نمی رود بالا خاکی خاکی باز می گردد آسمان می رود با دست پر با عطر تسبیح تو با بانگ تکبیر تو با صدای دل هایی که به حرمت و به انتظار تو شکسته اند دستانش پر از عطر باران و رازند چشمانش به صورت خداست خدایا کی طلوع آن صبح صادق می رسد بگو چند دل شکسته لازم داری بگو کی خورشید را به آسمانش باز می گردانی
سکوت
سکوتِ صبرم را شکسته ام...
سکوتِ صبرم را شکسته ام...
در میانِ تپش های دلی که،
احساسش نایِ راه رفتن با پاهایِ قلم را نداشتند
سکوتِ صبرم را شکسته ام...
در عمقِ فریادِ بی صدایِ اشک هایی که،
خلوتِ آسمانِ چشمانم را بی امان ستاره باران می کنند
و آیینه ی نقره فامِ نگاهم... نه... نه... دیگر جز تــو، هیچ نمی بیند
آمده ام پشتِ پنجره ی نیمه بازِ اتاقم.
چــــقدر دلربا شده ای امشب !
باور کن ماه شده ای، ماهِ من !
آیینه ی دلم را رو بروی صورتِ ماهت گرفته ام
تا ببینی هلالِ خمیده ی نازکت، گهواره یِ آرامشِ این روزهایم شده.
تا ببینی با همین هلالِ خمیده ی نازکت،
تمام زخم های دلم را، مرهم شده ای
مرهم شده ای زخم هایی را که هیچ قرصِ کاملِ ماهی،
التیام بخشش نبود،
باور کن ماه شده ای، ماهِ من... باور کن...
همپایِ بی همتایِ من!
این روزها،
وزشِ هیچ نسیمی از دنیای زمینی ام،
عکسِ رخِ ماهِ تــو را در دلم آشفته نمی کند
و من،
آرمیده ام در زیر سایه یِ ماهی که،
هوایِ عطر آگینِ بهشتی اش،
تار و پود وجودم را به آغوش کشیده است
مهربانترین با من!
این روزها،
انگار دلم را به مسلخِ عشق آورده ام
انگار واژه هایم را به قربانگاهِ تــو آورده ام
واژه هایم را... نگارندگانِ حافظه ی احساسم را،
در پای نگاهِ مهربان تــو، به سجده آورده ام
و مُهرِ نامِ تــو بر پیشانی ام،
دنیایِ کوچکِ تنهاییم را نورانی کرده است
این روزها،
سحرگاه،
به هوای رایحه ی دل انگیزت،
به عشقِ طلوعِ دوباره ام با تــو،
تسبیحِ اشکهایم را،
یک به یک از میانِ نخِ احساسم عبور می دهم
تـو بزرگتری از هر آنچه می پندارم... تــو بزرگتری... تــو بزرگتری...
و این روزها،
این قاصدکِ پیغام هایِ عاشقانه ی توست که
دست در دستِ نسیم،
راهِ خانه ی دلم را، به فرشتگانت نشان می دهد
و صدای بالهای فرشتگانِ درگاهت،
نوایِ موسیقیِ روحانیِ لحظه هایم شده...
چـــقدر عاشق بوده ای و من... چـــقدر غافل بودم از عشقت...
چقدر عاشق بوده ای و من...
این روزها،
من مانده ام با تــو،
و یک ماهِ مهربانِ ملکوتی
که تابستانم بهار می شود در سایه سارِ محبتش
این روزها،
من با تمامِ نداشته هایم،
مهمانِ جشنِ آسمانیِ تــو شده ام
مهمانِ بهشتِ تــو...
دلم را به هوای دیدنت، آذین بسته ام
دلِ شکسته ی عاشقم را
و همین برایِ تمامِ دنیایم کافی ست
که می دانم همین جایی
نزدیکتر از من به من
نزدیکتر از من به من...
نزدیکتر از...
سلام بر تو، بر تو که رشته وصل و مرکز نزول فیض خدایی
بدون تو چشمی ندید و جانی نماند،
سفره ای خالی و حال و روزی خراب
گر تو نباشی تمام عالم خاکی مباد!
همه بسوی تو و تو بسوی همه
از تو ایم ، پس به تو باز می گردیم
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز در یاییم و دریا می رویم
و چه بیچاره است که کسی که تو را ندید
عمیت عین لا تراک
کور باد چشمی که تو را ندید
و رحمت تو جاری است ، ریشته درخت زندگیم
در انتظار بارش رحمتت ای خالق مهربانم
و فرمود: لا تقنطوا من رحمه الله
تو نباید مایوس شوی ، از من ، از رحمتم ، از بخشش و عفو و گذشتم
تو را می بخشم تا روی کسانی که امید عذابت را دارند سیاه شود
پس بیا زیر باران رحمت و سرشار محبتم در آغوشم قرار گیر!
و من با دیدن تو یاد و خاطر ساله ای را زنده می شوم که
از درد عطش ننالید که از درد نامحرمان آب شد
و با دیدن تو غصه سرافکندگی و شرمساری قیامت و سوال
بی تو بودن را تصور می کنم
و سلام بر تو ای بانوی همیشه ، ای دختر حبیب خدا ای حبیبه حق
ای زهرا سلام الله
از نماز بهره ای نبرده ام
نماز را تکلیف یافته ام ، غافل از اینکه نماز تکلیف نیست تا از زیر
بارش شانه خالی کنم
نماز تشریف است، خدا به من منت نهاده است که مرا با نماز
افتخار داده است
به یاد نماز آخرین در آخرین لحظات زندگی اهل بیت علیهم السلام
و آنکه از نماز و از سفره سجود و از شراب رکوع سیر نشد
با کدام خاک سیر می شود؟
مرا به کدام سفره و کدام شراب نیاز ، که تا وقتی حضور
تو را در نماز دارم.....
اقم الصلاه لذکر
اذکرونی اذکرکم
و خلاصه چشم و نگاه
خیانت و شیطنت،
و کسی که حفظ کند نگاهش را
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن
به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن
و این هم پاداش با او بودن ، با او ماندن ، و با او رفتن
امروز تصمیم گرفته بودم با تو از گره ای که بر سفره اشکم خورده حرف بزنم
دوست داشتم نظرت را در باره این سفره خالی بشنوم!
از اشکت سیراب شوند و عطش رمضان را حقیر تر از آن ببینند!
اصلا با دیدن سوزت تنها به نداشتن آن بسوزند و از گرمای اشکت تنها در
فراق نباریدنش شعله ور شوند!
خلاصه دوست داشتم از تو با خودم بگویم؛
از تو ، تو را می گویم ای آخرین حجت روی زمین ای مهدی!
اشکم ، صفای درونم ، سوزم و خلاصه شعله های مهمات معنویتم فقط و فقط
در انتظار یک جرقه است!
جرقه ای که از برق محبت تو می درخشد!
کاش مرا کنار سفره بارانیت جای می دادی و برای خود بر می گزیدی؛
کاش به اندازه یک غلام به کارهای خصوصیت می گماشتی و از تمردهایم می گذشتی
یا صاحب الزمان!
با ملاحظه تصویری که می بینید!
جوان برای پرواز سخت نیازمند دو بال است
بال ایمان؛
با تقوا؛
با ایمان دل آرام می شود، و خاطر انسان مطمئن
و با تقوا خطرات احتمالی از سر راه سعادت برداشته می شود.
جوان با تقوا بهشت دل خود را طراوت می بخشد
و با ایمان از حضور غاصبانه معشوق نماها جلوگیری می کند!
بدیهی است هر کدام از این دو بال به خطر بیفتد
آینده جوان تهدید به شکست خواهد شد
حال شما بگویید تصویر این پرنده زبیا شما را به کدام نکته می رساند؟
دل نوشته های من
هر جور که خراب خیال تو شوم بازهم لکه ننگش روی این پیشانیست باز هم زمانه باور نمی کند قصه عاشقی ها و دلبستگی هایم را حتی خودم هم اسیر تقویمم نمی دانم حلول عشق تو را در دل باور کنم یا تاریخی را که پر از قصه روسیاهی های من است؟ آخر این دل با این همه تجربه سیاه چگونه می شود جای تو شود؟ مگر می شود این چنین مرز ناشناس باشد دل مگر می شود بی هوا کعبه ندیده و نبوییده یقین کند دل به عطر خدا داده است؟ و بنشیند چشم به راه تو و زیر تابش آفتاب تو عطش را زندگی کند و باور کند که آری بعد عمری لیلایی مجنون شده است... من که خود اسیر تکفیر خویشم تو چگونه تصمیم می گیری با من با من که نذر تماشای غروب غمهایت را دارم؟ با من که برای گدایی نگاه تو یک دل خاکی هم ندارم آسمانی به کنار اصلاً بگو عاشق شدن زیر نور ماه خیال تو چه حکمی دارد؟؟؟ بگو بی شیله است این دل بگویی دیوانه نیست دیوانه ات می شود بگویی عاشق نیست عاشق می شود تو تنها عشق را برایم تعریف کن خوب خوب آن گونه که بخواهی آن گونه که لایق توست سعی می کنم عاشق شوم تو به بزرگواری ات ببخش لیلا بودنم را بی دل بودنم را شاید دروغ نوشته اند شعرها شاید من بی دل هم عاشق عطر غروب هایت شده باشم شاید به عشق تو نرگس این دنیا و دلبند این روز ها شده باشم شاید این سکوت که بر بغض لب هایم نشسته و رفتنی نیست از جنون عشق تو باشد از دیر آمدن تو از باطل نشدن طلسم صبر تو نفس می کشم شهر را عطر تو را می دهند قلب ها کجا را نگاه کنم عشق من حجت من مولایم؟ کفش های جنون به پا کرده ام افق به افق می گردم آسمان را عاقبت می رسم به نشانی ات خورشید پنهان من ابر که می آید چشمان لیلایت جسورانه می بارد باور کن که عاشق شده ام تو قبولم کن به لیلایی ات به شیدایی ات عاقل می شوم جانم... اسیر درگاه تو تا ابد قسم به سوگند های او می مانم
هرچه وصلت دیر تر ، عطشم برای زیارت بیشتر
بزاق دهان روحم ، طعم شیرین زیارت گرفته است
انگار خرمایی است،
طعم رطب سر سفر افطار می دهد،
عطشم مضاعف شده است، هرچه شراب وصل می نوشم
شیرینی بزاق روحم خلاصی ندارد!
سرانجام تو را خواهم دید، اما؛
قلمم در وصف تو می ماند، بدون اتصال و پیوند با تو ؛ هیچ
و این زبانحال بی مثال و مانند ش:
برای تو نفس می زنم ؛
و برای تو زنده می مانم؛
کاری برای ماندن ندارم ، ولی یاد تو محو جمال زندگیم می کند؛
جمالی برای مجال زندگی نیست ؛ اما بودن تو شکوفه های خزانی حیات را می شکفد؛
شکوفه های خزانی حیات آفت زده اند ،
تو را می طلبند ، و نسیم حضور تو را انتظار می کشند؛
برای تو می نویسم ، برای تو نفس می زنم و برای تو زنده می مانم؛
تویی که حقیقت جانی ، و جانی که روحش تویی و بدون تو پوسته اش خاک را آروز می کند؛
آرزویی که بهشت را بهشت کرده است و دنیا را غمکد ه ای آفتاب ندیده؛
و من تازه می فهمم که چرا اینگونه بشر در بن بست است،
در بن بستی که به دست خود تعبیه کرده است؛
و تو همواره گوشزد کردی که بن بست بشر به خاطر نداشتن حرکت است ؛
کسی که حرکت کند بن بست نمی فهمد، بن بست نمی بیند؛
حرکت به سوی او ، به سوی جان ، بسوی عشق و خلاصه چه بگویم کمی بسوی امید؛
آری ! برای تو می نویسم ، برای تو ، از امدنت می گویم؛
و از نیامدنت ،خاکم به دهن از نیامدنت هیچ؛
نه از حضورت از شهودت و از چشم های نابینای تب گرفته من؛
تو می آیی ، تو آمده ای ؛
تو نرفته بودی که باز آیی ،
تو بودی ، تو کنار ما ، همراه ما ، با غصه های ما و با شادی های ما؛
اما ما تنها تو را در غصه ها یافتیم؛
فراموش کردیم که تو را در لذتها و شادی های خود جستجو کنیم؛
انگار تو را برای رنج ما آفریدند؛
اما باز خاکم به دهن ، زبانم لال ، صدایم خفه کاش نیام____..............................