سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو آزمندند که سیر نشوند . آن که علم آموزد ، و آن که مال اندوزد . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 92 خرداد 13 , ساعت 1:46 عصر



از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم

شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آن را که به من داد کشم

عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد کشم

در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من
جور مجنون ببرم تیشه فرهاد کشم

مردم از زندگی بی تو که با من هستی
طرفه سری است که باید بر استاد کشم

سال‌ها می‌گذرد، حادثه‌ها می‌آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

امام خمینی (س)


دوشنبه 92 خرداد 13 , ساعت 7:44 صبح

حواستان باشد:

در زمان مصرف دارو نوشیدنی‌های کافئین دار( نوشابه‌های انرژی‌زا) مصرف نکنید چون باعث بی‌خوابی و تپش قلب می‌شود. این ماده در شیر ترشح می‌کند پس اگر نوزادتان را شیر می‌دهید کافئین و هر ماده کافئین دار را فراموش کنید. باید توجه داشته باشید که آدم‌های مسن‌تر واکنش‌های حساس‌تری نسبت به این ماده دارند. ممکن است به بی‌خوابی‌های حاد یا مشکلات قلبی دچار شوند.

 

آسپیرین  ( آ. اس. آ)


 ضددرد غیرمخدر، تب‌بر،‌ ضدالتهاب،‌ ضدپلاکت


کجا به درد می‌خورد؟


آسپیرین با تاثیری نامعلوم روی هیپوتالاموس درد را از بین می‌برد. هیپوتالاموس دقیقا جایی است که فرمان درد را به اعضا صادر می‌کند. شاید از خودتان بپرسید چطور روی از بین رفتن تب اثر می‌گذارد؟ ترموستات بدن در همان قسمت هیپوتالاموس واقع شده است. آسپیرین با تاثیر مستقیم روی این ناحیه aدمای بدن را حفظ می‌کند و با فرمان تعریق سعی در حفظ دمای بدن می‌کند. آسپیرین از آن دسته داروهایی است که در حال حاضر خیلی تجویز نمی‌شود. آسپیرین با تاثیر روی غلظت خون یکسری آثار منفی دارد که به همین دلیل دیگر از آن به عنوان داروی مسکن استفاده نمی‌شود اما باید گفت  هنوز هم آسپیرین تنها درمان بعضی بیماری‌ها مثل روماتیسم مفصلی است.

حواستان باشد


مصرف خودسرانه آسپیرین باعث رقیق شدن خون و پایین آمدن پلاکت خون می‌شود. این مشکل ممکن است باعث جلوگیری از ایجاد لخته و بند نیامدن خون در هنگام جراحت شود. این دارو عوارض ضعیف دیگری مانند وزوز گوش، ‌تهوع، ‌نارسایی حاد کلیه و کهیر دارد.


کدام قرص برای کدام درد خوب است؟


آکسار ( آ.ث.آ)


ضددرد، ضدتب، ضدمیگرن


کجا به درد می‌خورد؟


آکسار را به نام قرص دورنگ یا قرص سفید-صورتی می‌شناسند. این دارو در گذشته طرفداران زیادی داشت اما در حال حاضر با این همه تنوع دارویی آکسار نمونه یک قرص فراموش شده است و مورد استفاده‌ای ندارد. این دارو از استامینوفن، کافئین و اسید استیل سالیسیلیک ( آ.اس.آ) تشکیل شده است.

حواستان باشد

اگر به هرکدام از داروهای مسکن مثل استامینوفن، کافئین یا آسپیرین حساسیت دارید پس دور آکسار را خط بکشید و از پزشک‌تان جایگزین بخواهید. یادتان باشد که این دارو را نباید به طور همزمان با استامینوفن، آسپیرین و ترکیبات حاوی الکل  مصرف کنید. بهتر است که برای مقابله با عوارض گوارشی آن را همراه با غذا یا یک لیوان آب پربخورید. توجه داشته باشید که اگر این قرص بوی سرکه بدهد باید از مصرف آن خودداری کرد.

 

ایبوپروفن


آرتریت،  درد پس از کشیدن دندان، ضدتب


کجا به درد می‌خورد؟


به رنگ صورتی زیبا و گول‌زنکش دقت نکنید. این دارو عوارض بسیاری دارد. البته برای دردهای نام برده بسیار مناسب است. اگر  هر کدام از این مشکلات را دارید می‌توانید پروفن را استفاده کنید. پروفن دارویی است که بدون نسخه هم می‌توانید آن را تهیه کنید. این مسئله تهیه دارو بدون نسخه خیلی وقت‌ها باعث شده است که تصور شود آنها بی‌خطر هستند در صورتی که استفاده بیش از حد پروفن در درازمدت بیشترین عوارض را نسبت به هر داروی دیگری دارد.

حواستان باشد:

دوز مصرفی این دارو نباید بیشتر از 1200 میلی گرم در روز باشد. و مدت زمانی که آن را تکرار می‌کنید نباید بیشتر از 3 روز باشد. مصرف زیاد پروفن عوارضی مثل سردرد، سرگیجه، خارش و کهیر، کم‌خونی و... دارد. خیلی‌ها تصور می‌کنند به دلیل اینکه این دارو در شیر مادر ترشح نمی‌شود، مصرفش بی‌خطر است اما باید گفت که پزشکان مصرف آن را در زمان شیردهی توصیه نمی‌کنند.

 

ژلوفن 


ضد التهاب، ضددرد و سردردهای میگرنی


کجا به درد می‌خورد؟


ژلوفن فرم مایع پروفن است که داخل کپسول‌های ژلاتینی نرم تعبیه شده. این دارو به دلیل اینکه خیلی سریع در بدن باز می‌شود، تاثیر سریع‌تری دارد. به این دلیل است که بیشتر اوقات تصور می‌شود که این دارو از پروفن قوی‌تر است. اثر سریع این دارو باعث شده که از این دارو استقبال بیشتری شود.

حواستان باشد:


مدت زمان تاثیر این دارو 15 دقیقه است. این قرص این مدت زمان را لازم دارد تا در معده باز و جذب شود. اکثر مردم این تصور را دارند که ژلاتینی بودن این دارو باعث می‌‌شود که آسیب کمتری به معده و دستگاه گوارش برسد اما باید گفت که عوارض ژلوفن دقیقا مانند پروفن است. این دارو در دراز مدت عوارض گوارشی حادی مثل زخم معده ایجاد می‌کند.

نوافن


دندان‌درد، سردرد، دردهای عضلانی- مفصلی


کجا به درد می‌خورد؟


نوافن را در اولویت انتخاب های خود برای دندان‌درد بگذارید. این دارو از ترکیب 3 ماده استامینوفن، پروفن و کافئین تهیه می‌شود. دو ماده اول، استامینوفن و کافئین تاثیر ضددردی خود را روی سردرد و دندان‌درد دارند اما پروفن به دلیل خاصیت ضد التهابی که دارد برای دردهای عضلانی- مفصلی استفاده می‌شود. هر کپسول نوافن حاوی 325 میلی‌گرم استامینوفن، 40 میلی‌گرم کافئین و 200 میلی‌گرم ایبوپروفن است.

حواستان باشد:


برای نتیجه بهتر این دارو تنها می‌توانید در هر بار یک کپسول، آن هم هر 8 ساعت یک‌بار استفاده کنید.  این دارو مانند قهوه و نوشابه منبعی غنی از کافئین است به همین دلیل زیاده‌روی کردن در خوردن آن باعث تپش قلب و بی‌خوابی می‌شود. از طرفی هم به دلیل وجود ماده استامینوفن در نوافن ممکن است استفاده از آن نتیجه کاذب در تست‌های افراد دیابتی ایجاد کند. باید توجه داشت که مصرف این دارو برای بیماران دچار اختلالات کلیوی به دلیل وجود ایبوپروفن باید حساب شده و زیر نظر پزشک باشد در غیر این صورت شاید مشکلات زیادی برای فرد ایجاد کند.

 

تکذیب حمله‌ به سفارت ایران در دانمارک

پانادول


ضددرد، ضدتب


کجا به درد می‌خورد؟


همان استامینوفن خارجی است. فقط نامش تغییر کرده است. ما ایرانی‌ها معمولا بیش از حد به اجناس خارجی اعتماد داریم. تصور اینکه این دارو خارجی است پس عوارض آن هم کمتر است را دور بیاندازید. هیچ فرقی نمی‌کند استامینوفن باشد یا پانادول، مهم این است که شما با وارد کردن بی‌رویه داروی شیمیایی به بدنتان صدمه می‌زنید. پانادول در دو نوع قرص و شیاف در بازار وجود دارد.
 
حواستان باشد:


اینکه یک دارو خارجی باشد دلیل بر کیفیت بالا و نداشتن عوارض جانبی‌اش نیست. پس در مصرف هر دارویی باید به مقدار مصرفی‌اش توجه کرد تا دچار مسمومیت دارویی نشد. بهتر است مسکن‌ها همراه با غذا مصرف شوند تا آثار مخرب کمتری به دستگاه گوارش وارد کنند.

ناپروکسن


ضددرد، ضدالتهاب با عوارض کمتر


کجا به درد می‌خورد؟


باید به ناپروکسن اعتماد کرد. استفاده ناپروکسن اگر درست باشد هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. این دارو  ضددرد و التهاب است البته بیشتر اثر ضدالتهابی دارد. به همین دلیل مصرف آن در دردهای عضلانی-مفصلی توصیه می‌شود. این دارو از این جهت که در داخل روده باز می‌شود عوارضی برای معده ندارد و سریع‌تر هم جذب می‌شود. ناپروکسن را می‌توانید در دو نوع قرص و شیاف و در دو دوز 500 و 325 تهیه کنید.

حواستان باشد:


هر چیزی اگر از حد بگذرد نه‌تنها اثر مثبتی نخواهد داشت بلکه عوارض هم دارد. فرم 500 میلی‌گرمی ناپروکسن به دلیل زودتر باز شدن در روده و جذب سریع، برای معده مشکلی ایجاد نمی‌کند. باید گفت  این دارو نسبت به ایندومتاسین و پیروکسیکام عوارض کمتری دارد.

دیکلوفناک


ضد آرتریت(ضد التهاب مفصلی)، ضدتب


کجا به درد می‌خورد؟


به آرتروز مبتلا هستید؟ اگرگاهی اوقات دچار دردهای مفصلی می‌شوید دیکلوفناک بهترین مسکن است. این دارو در درمان آرتروز (بیماری تخریب غضروف مفصل)، دردهای زانو و مچ، التهاب مفاصل و درمان دیسمنوره‌ها (قاعدگی‌های دردناک) به کار می‌رود. این دارو یکی از کم‌عارضه‌ترین دارو در زمینه درمان آرتریت‌هاست.

حواستان باشد:


در طولانی‌مدت مصرف دیکلوفناک باعث زخم و خونریزی در دستگاه گوارش و اختلال در کبد می‌شود این دارو از طریق کلیه دفع می‌شود در نتیجه ممکن است منجر به ایجاد یا تشدید نارسایی کلیوی هم شود، پس مصرف آن در بیمارانی که مشکل کلیه دارند توصیه نمی‌شود. باید حواستان باشد که عوارض دیکلوفناک هم مانند ناپروکسن از دو کپسول ایندومتاسین و پیروکسیکام کمتر است، از آنجا که دیکلوفناک ممکن است علائم معمولی عفونت را پنهان کند باید امکان بروز عفونت را بررسی کرد.

سلبرکس


ضد التهاب


کجا به درد می خورد؟


این دارو بیشتر از اینکه خاصیت ضددرد داشته باشد خاصیت ضد التهابی دارد. به این معنی که التهابات مفصلی و عضلانی را رفع می‌کند. به همین دلیل بهترین انتخاب برای این نوع مشکل‌هاست. سلبرکس تنها داروی مسکنی است که روی مخاط معده و دستگاه گوارش تاثیر منفی نمی‌گذارد. البته این به این دلیل نیست که کلا عوارضی ندارد. هر دارویی عوارض دارد این را یادتان باشد.

حواستان باشد:


حواستان باشد که این دارو با اینکه بهترین و کم‌عارضه‌ترین انتخاب است اما پژوهشگران ثابت کرده‌اند که مصرف زیاد آن باعث مشکلات (آریتمی) قلبی می‌شود. سلبرکس در حال حاضر تا حدودی جای ایندومتاسین و پیروکسیکام را در بازار نسخه نویسی گرفته است. این دارو در افراد محدودی در درازمدت باعث گیجی، ‌سردرد،‌ دردهای شکمی و کمردرد می‌شود.


تکذیب حمله‌ به سفارت ایران در دانمارک

مفنامیک اسید


دردهای قاعدگی، دندان‌درد


کجا به درد می‌خورد؟


مفنامیک اسید برای دردهای قاعدگی مناسب است اما باید مراقب عوارض گوارشی این دارو هم بود. پس سعی کنید در زمان قاعدگی آن را زیر نظر پزشک و زمانی که درد شدید دارید مصرف کنید.

حواستان باشد:


این دارو را نباید بیش از 10-7 روز استفاده کرد چون باعث کم‌خونی یا افت فشار خون می‌شود و بهتر است آن را همراه با غذا یا شیر مصرف کنید. از آنجایی که داروهای ضدالتهاب غیراستروئیدی مثل مفنامیک اسید ممکن است باعث افت فشارخون، خواب‌آلودگی یا بی‌حالی شوند، توصیه می‌شود بعد از مصرف مفنامیک اسید رانندگی نکنید.

ایندو متاسین


ضدالتهاب، ضددرد


کجا به درد می‌خورد؟


این دارو در انواع کپسول، ‌قرص آهسته‌رهش،‌ سوسپانسیون و شیاف در بازار موجود است. مکانیسم کارکردن قرص آهسته‌رهش در بدن به این صورت است که بعد از مصرف در معده آهسته آهسته باز می‌شود. به همین دلیل در مدت زمانی طولانی در شبانه روز دوز مشخصی از دارو در بدن وجود دارد و درد را در طولانی‌مدت کنترل می‌کند.

حواستان باشد:

سوسپانسیون این دارو را با آبمیوه‌ها ترکیب نکنید. در این صورت باعث یکسری فعل و انفعالات شیمیایی در دارو می‌شوید. ایندومتاسین ممکن است باعث افزایش فشارخون، ‌سردرد و منگی، ‌تاری دید و تهوع شود. در صورت دیدن هر کدام از این عوارض به پزشک مراجعه کنید. حواستان به سالمندها باشد، ‌این دارو برای  بیماران بالای 90 سال مناسب نیست و آنها را دچار مسمومیت صددرصدی ایندومتاسین می‌کند.

پیروکسیکام


ضد التهاب، ‌ضددرد، ‌تب‌بر


کجا به درد می‌خورد؟


 پیروکسیکام و ایندومتاسین داروهای مناسبی نیستند. چون نسبت به اثرشان، ‌عوارض زیادی دارند. در حال حاضر بیشتر برای دردهای التهابی ژل موضعی پیروکسیکام تجویز می‌شود. این دارو در سه نوع کپسول، ‌آمپول، ‌شیاف و ژل موضعی وجود دارد. مسمومیت در مصرف بی‌رویه پیروکسیکام و بدون نسخه زیاد دیده می‌شود.

حواستان باشد:


این دارو در حال حاضر بین روماتولوژیست‌ها طرفداران کمتری دارد. پیروکسیکام ممکن است باعث خونریزی شدید گوارشی، یبوست، ‌تهوع، ‌سردرد و خواب‌آلودگی،‌ کم‌خونی و افزایش مدت زمان خونریزی شود که نسبت به اثر مثبتش نمی‌ارزد.


تکذیب حمله‌ به سفارت ایران در دانمارک

شربت‌ها


سروعده‌های محلول مثل شربت‌ها و سوسپانسیون‌ها برای کسانی تجویز می‌شود که نمی‌توانند قرص را راحت بخورند. شربت برای کودکان و سالمندانی که در بلع قرص مشکل دارند،‌ بهترین انتخاب است. خیلی وقت‌ها هم فرو بردن قرص برای کسانی که بزاق کمتری دارند سخت است در این صورت شربت داده می شود. شربت‌ها همان اثر قرص‌ها را دارند و به نسبت قرص سریع‌تر جذب می‌شوند. شربت‌ها در مواقعی که بیمار در شرایط هوشیار به سر نمی‌برد و در کماست،‌ هم استفاده می‌شوند.

تکذیب حمله‌ به سفارت ایران در دانمارک

 

شیاف‌ها


شیاف برای کسانی تجویز می‌شود که تهوع و استفراغ شدید دارند و دارو اصلا به دستگاه گوارش‌شان نمی‌رسد. در مواردی هم این مورد برای کودکانی که خوراندن دارو برایشان سخت است، توصیه می‌شود. مکانیسم جذب این نوع دارو از قسمت رکتوم است. گرمای رکتوم به حل شدن دارو کمک می‌کند و دارو جذب عروق خونی می‌شود. باید گفت که به دلیل جذب مستقیم از طریق عروق خونی سریع‌ترین اثر دارویی را دارند.

مجله سیب سبز


یکشنبه 92 خرداد 12 , ساعت 3:54 عصر

دریادلان شمال:توی جنگ همه چیز عادی بود. هم ترس بود، هم تقاضای شهادت، آن تقاضا و ترس در لحظه موعود، انسان را با تمام حقیقت درونی خود روبه‌رو می‌کرد. قبل از عملیات همه آرزوی شهادت داشتند. وقتی قرار است یک کنکور دانشگاهی برگزار ‌شود، همه برای قبول شدن زحمت می‌کشند. 

 

***

در این میانه چند دسته وارد دانشگاه می‌شوند؛ دانشجویانی که فقط دل خوش دارند که پا به دانشگاه گذاشته‌اند و آمده‌اند تا در محله و شهر خودی نشان بدهند. عده‌ای دیگر تلاش می‌کنند، اما وقت امتحان غفلت و سرگرمی آن‌ها را می‌اندازد و دسته سوم که محدود هم هستند، برای رسیدن به نقطه اوج از همه دل‌مشغولی‌ها می‌گذرند و مراقبند که غفلت نکنند. وقتی دیگران آن‌ها را می‌بینند، با دست به هم نشانشان می‌دهند و می‌گویند، این دانش‌جو نخبه می‌شود.

آن‌چه در پی می‌آید، خاطرات کسانی است که انسان‌های معمولی‌ای بودند، اما خودسازی‌هاشان آن‌ها را از دیگران متمایز کرد و به نقطه اوج رساند. 

در آن روزها من و دیگر هم‌نوعانم، ناگهان با یک تولد دفعی روبه‌رو شدیم. نُه ساله بودم که نام امام خمینی را با گوش جان شنیدم؛ نامی که دل کودکانه‌ام را تکان داد و حس زیبای مبارزه با طاغوت را قاطی بازی کودکانه‌مان کرد. ما هم می‌خواستیم سهمی در این مبارزه داشته باشیم. وقتی ماشین شهربانی با آژیر و بلندگو، و تندخویی و فحاشی وارد محله می‌شد، ترقه‌هایی را که از قبل ساخته بودیم، پرت می‌کردیم و فریاد می‌کشیدیم: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه!

و بعد به سرعت باد، ناپدید می‌شدیم. می‌ترسیدیم، ولی حس قشنگی داشتیم.

طولی نکشید که فریاد الله‌اکبر مردم به ثمر نشست و کاخ ستمگران در شرق و غرب جهان لرزید. دیکتاتوری پنجاه‌ساله پهلوی سرنگون شد و روی در و دیوار نوشته شد، «شاه رفت».

ده ساله بودم که انقلاب پیروز شد. با پیروزی انقلاب، فهم تازه‌ای از بودن و زیستن پیدا کردم. توی کوچه‌مان چند جوان حزب‌اللهی بودند، که بیش‌تر اوقات، دوروبرشان می‌پلکیدم. آن‌ها هم بهم فرصت می‌دادند تا از فهمشان بهره کافی ببرم. در آن روزها ما با آدم‌های خاصی زندگی می‌کردیم؛ آدم‌هایی که خیلی حواسمان بهشان نبود. آن روزها شهید «ولی‌الله استرآبادی، علی‌رضا خدامی و حجت کریمی» در شکل گرفتن تفکراتم نقش مهمی داشتند.

پس از پیروزی انقلاب، محله و مسجد، حال و هوای دیگر پیدا کردند. ازطرفی منافقان هم به تفرقه و شبهه‌افکنی پرداختند. دختران منافق، به شکلی خاص با یک مانتو با رنگ متمایز از مردم، در خیابان رژه می‌رفتند و با کوبیدن پوتین‌هاشان به زمین، در پی جذب مردم به تفکرات التقاطی - آمریکایی خود بودند.

در این میانه، برخی از مدیران مدرسه‌ها نیز دچار تفکرات التقاتی شدند. توده‌ای‌ها و ملی‌گراها و امتی‌ها هرکدام حرفی می‌زدند. ترور مردم عادی و بی‌گناه توسط منافقان در کوچه و خیابان آغاز شد. شهید استرآبادی رزمی‌کار بود. در مسجد محله جوانان حزب‌اللهی را سامان‌دهی کرده بود و بهشان آموزش می‌داد که چگونه با منافقان وحشی و توده‌ای‌ها در سطح شهر برخورد کنند.

گاهی اوقات مرا ترک موتورش می‌نشاند و باهم به محله‌های مرفه‌نشین شهر می‌رفتیم؛ جایی که بیش‌تر از همه محل تجمع دختر و پسرهای منافق و توده‌ای بود. منافق‌ها وقتی بچه حزب‌الهی‌ها را تنها گیر می‌آوردند، اگر می‌توانستند می‌کشتند یا به قصد کشت می‌زدند. سردمداران منافق‌ها که از کشور فرار کردند، هواداران به اصل انقلاب بازگشتند.

زمانی‌که امام فرمان تشکیل ارتش بیست‌میلیونی را داد، سیزده‌ساله بودم. در بسیج ثبت‌نام کردم و دیگر به‌طور رسمی بسیجی شدم. شوق زیادی داشتم از این‌که مرا بسیجی خطاب کنند. همه زندگی ما در مسجد خلاصه می‌شد. نوع زندگی یک‌جورهایی خاص بود. هر روز کشور دچار یک حادثه دل‌خراش می‌شد. تا این‌که عاقبت عراق به خاک ایران تجاوز کرد. دوباره شهر حال و هوای دیگری گرفت. بیش‌تر بچه‌های محل به جبهه رفتند. ولی‌الله، علی‌رضا خدامی و حجت هم رفتند و من خیلی تنها شدم. هر روز منتظر بودم که برگردند تا سؤال‌های زیادی را که در سر داشتم، ازشان بپرسم. دوست داشتم بدانم آیا مرا هم خواهند پذیرفت.

ولی‌الله که از جبهه می‌آمد، در آن لباس خاکی بسیجی، با آن چهره رئوف و مهربان و آن رفتار متین، دل‌نواز‌ترین آدم شهر می‌شد. وقتی می‌آمد، مرا ترک موتورش سوار می‌کرد و توی شهر گشتی می‌زدیم. ولی‌الله برایم از جبهه و آدم‌هایش می‌گفت، از توپ، خمپاره، آر.پی.جی و... می‌گفت. هیچ‌کس نمی‌دانست که آن‌ها توی جبهه چه‌کاره‌اند. شهید خدامی با این‌که فرمانده بهداری لشکر 25 کربلا بود، مثل بقیه رزمنده‌ها، همیشه با مینی‌بوس و اتوبوس به مرخصی می‌آمد و در شهر با دوچرخه رفت‌وآمد می‌کرد. این رفتارهای مخلصانه در تفکرات من اثر می‌گذاشتند و همین‌که می‌رفتند، دوباره دلتنگ می‌شدم.

هنوز به مرز پانزده‌سالگی نرسیده بودم که هوای جبهه رفتن ریخت به سرم افتاد. دل به دریا زدم و به پدرم گفتم که بهم اجازه بدهد تا به جبهه بروم، ولی پدرم خندید. او که متولد سال 1301 بود و هنگام خدمت سربازی به جنگ با روس‌ها رفته بود، گاهی با تعجب و گاهی با تمسخر، هیبت مرا با یک سرباز روسی مقایسه می‌کرد و می‌زد زیر خنده. تحت هیچ شرایطی نمی‌توانست بپذیرد که آدمی با سن و قواره من بخواهد جبهه برود.

عمویی داشتم اهل بسطام که چند سالی از پدرم بزرگ‌تر بود. او هم همان تجربه پدرم را داشت. شبی مهمان ما بود و همه دور هم جمع بودیم. ازش خواستم پادرمیانی کند تا پدرم راضی شود و رضایتنامه را امضا کند. خندید و گفت: در حضور جمع بگو که جرأت داری همین الآن بروی تا ته باغ.

باغی متروکه در کنار خانه‌مان بود که تا دوردست ویرانه بود. درخت‌های غول‌پیکری هم داشت. همه خانواده زدند زیر خنده و شروع کردند به متلک‌پرانی. من به‌شدت عصبانی شدم و گفتم: مگر تو جبهه هم درخت‌هایی به این بلندی دارد؟

همه زدند زیر خنده. بعد از آن شب گوشه‌گیر، بهانه‌جو و کم‌حرف شدم. طولی نکشید که موفق شدم و رضایتنامه را گرفتم. تازه تابستان شده بود که به مسجد اللهیان رفتم. معروف به مسجد آذربایجانی‌ها بود و از لحاظ سیاسی، اجتماعی، مذهبی و استراتژیک موقعیت خاصی داشت. پایگاهی که تن منافقان را به لرزه درمی‌آورد. شهید «محمد امیری» مسئول پایگاه بود؛ آدمی مهربان و دوست‌داشتنی که در اولین برخورد، حسابی به دلم نشست. برگه ثبت‌نام را که پرکردم، نگاهی بهم کرد و گفت: ولی تو که پانزده سالت تمام نشده.

دوباره خوردم به بن‌بست. داد زدم: آخر این چه وضعی است؟ من می‌خواهم از امر امام اطاعت کنم و بروم از وطنم دفاع کنم، آن وقت شما می‌گویید باید از پانزده رد شده باشی؟

با سرآستین اشک‌هایم را پاک کردم. سر بلند کردم به خدا گفتم: آخر این چه قد و قواره‌ای بود که به من دادی؟ نوکرتم خدا! نمی‌شد فقط یک ذره بلندتر خلقم می‌کردی؟

شهید امیری از تو کشوی میزش یک برگه بیرون آورد و آمد کنارم. دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: راستی اسمت چی بود؟

گفتم: قدرت باطنی.

گفت: چه اسم قشنگی؛ قدرت باطنی. اما انگار به قدر قدرت باطنی، باطنت قوی نیست.

برگه را نشانم داد؛ ازطرف سپاه بود. نوشته بود برای اعزام به جبهه، نیروها باید از سن هفده‌سالگی عبور کرده باشند و تحت هیچ شرایطی نیروهای کم‌تر از این سن را جذب نکنید. در ضمن ثبت‌نام‌کنندگان باید سالم بوده و توان جسمی بالایی داشته باشند.

گفتم: بردار امیری! آخر تا کی؟ آخرش جنگ تمام می‌شودها. همه رفیق‌هایم شهید شده‌اند، من بدجوری تنهایم. دلم گرفته به‌خدا. بگذار بروم جبهه، آن‌قدر دعایت کنم که نگو. ببین اشک‌هایم را، ببین!

امیری خندید. من هم خنده‌ام گرفت.

تیر سال 64، تازه پانزده سالم تمام شده بود که وارد مسجد شدم. تا چشمم افتاد به دیوار روبه‌رو، سرم سیاهی رفت و دلم هرّی پایین ریخت. تصویر بزرگی از شهید محمد امیری به دیوار بود. برای مدتی گیج و منگ بودم. برگه ثبت‌نام را که گرفتم، یاد شهید امیری افتادم. لبخند زدم. آدم‌های دوروبرم زل زدند به لبخند بی‌وقت من و بعد خودشان نرم و ملایم لبخند زدند. برگه ثبت‌نام را پر کردم و توی دلم گفتم: دیگر توپ هم نمی‌تواند مانع رفتنم بشود.

خیلی زود با شوق و ذوق روانه یک دوره آموزش 45 روزه شدم. بعضی‌ها شایعه کرده بودند و می‌گفتند: دم در پادگان، اگر جثه قوی نداشته باشی، برت می‌گردانند.

با دل‌واپسی سوار مینی‌بوس شدم. «حسن حاج‌ابراهیمی» کنارم نشست. ازش پرسیدم؛ خندید و دل‌داری‌ام داد. به در پادگان گوهرباران ساری که رسیدیم، دلم قرص شد. 45روز آموزش نظامی، فشرده، سخت و طاقت‌فرسا بود؛ ولی بالاخره تمام شد و به همه دلهره‌ها و دل‌واپسی‌هایم برای اعزام پایان داد. حالا دیگر یک رزمنده بودم. یک هفته برای استراحت به شهر برگشتیم. وقتی به خانه رفتم، از تعجب دهانم باز ماند. پدرم نیز عضو بسیج شده بود و در این مدت، در پادگان شصت‌کلاته، دو هفته آموزش دیده بود.

هفت روز مرخصی تمام شد. کوله‌ام را بستم و با پدرم راهی شدیم. مثل همیشه نیروهای بسیجی باید در محوطه سپاه سازمان‌دهی می‌شدند، اما هیچ‌کس نمی‌دانست مقصد نهایی کجاست. خانواده‌ام نیز آمده بودند. در میان بدرقه گرم مردم و در میان اشک و بغض، بوی اسپند، فریاد چاوشگران و صدای نوحه «کرببلا! ‌ای حرم تربت خونبار حسین» آهنگران، به‌سمت نقطه امید و عشق حرکت کردیم. طولی نکشید که کوهای سربه‌فلک‌ کشیده و پرهیبت کردستان مرا به فکر فرو برد، جنگی که می‌گویند کجاست؟

وارد پادگان مریوان شدیم. خیلی زود، گردان، گروهان، رسته، دسته و مقصدمان مشخص شد و سازمان‌دهی شدیم. یک قبضه اسلحه ژ3، حمایل و تجهیزات تحویلمان دادند. اسلحه از قد من بلندتر بود. دسته‌ها هریک به مقصدی راه افتادند و پدرم هم با هم‌سن‌وسال‌هایش به‌طرفی رفتند. در گروه‌های پنج‌نفره سوار تویوتا شدیم و به‌سمت مقری که باید در آن مستقر می‌شدیم، حرکت کردیم. هر یک کیلومتر از جاده را که پشت سر می‌گذاشتیم، پای یکی از قله‌ها، یک نفر پیاده می‌شد. از شیب کوه خودش را بالا می‌کشید و از نگاه ما محو می‌شد. در مسیر، هر چندصد متر یک نفر روی شیب قله ایستاده و زل زده بود به دوردست‌های جاده. از راه‌بلدمان پرسیدم: این آدم‌ها چه‌کاره‌اند؟ گفت: بسیجی‌اند. به‌عنوان تأمین جاده از صبح تا شب مراقب جاده هستند تا ضدانقلاب جاده را مین‌گذاری نکند. هرچه جلوتر رفتیم، بیش‌تر فهمیدم. کم‌کم همة دوستانم پیاده شدند و ته مقصد نصیب من شد. از تویوتا پایین پریدم. کنار جاده دوتا بسیجی، هریک افسار قاطری را گرفته بودند و یک اسلحه تاشوی کلاش روی شانه‌هاشان بود. با حیرت و لبخند سلام کردم. مرا در آغوش گرفتند و با رویی خوش بهم گفتند: این‌جا محور کماسی است. خوش آمدی.

راه افتادیم. از مسیر پرپیچ‌وخمی گذشتیم. بسیجی‌ها اطراف را بهم معرفی کردند. روستای بیدره را پشت سر گذاشتیم. بعد جاده مال‌رویی را که ما را به کوچه‌های روستای کوچک کماسی وصل می‌کرد. سقف بعضی از خانه‌ها مثل گنبد بارگاه، ولی از گل و کاه ساخته شده بودند. از کوچه‌های تنگ و شنی عبور کردیم. بعد رودخانه پرآبی را پشت سر گذاشتیم و راه قله کماسی را پیش گرفتیم. قله چندان بلند نبود. از شیب قله خس‌خس‌کنان بالا رفتیم. در بلندای کوه، خسته از راه، پیش پای بچه‌ها افتادم. یکی‌شان لیوانی چای مهمانم کرد. بعد یکی‌یکی هم‌رزمان و هم‌سنگران روزهای آینده‌ام را بهم معرفی کرد. هفت نفر بودند. خیلی زود صمیمی شدیم. پنج تا از بچه‌ها روی تخته‌سنگی نشسته بودند و به‌تصور من چیزی می‌بافتند. لیوان چای را میان پنجه‌هایم فشردم و گفتم: ببخشید! انگار چیزی می‌بافید، اما میل بافتنی‌ای دستتان نمی‌بینم.

یکی‌شان لبخندی زد و گفت: داریم بعثی و کومله و منافق می‌کُشیم.

با تعجب گفتم: چی؟

خندید و گفت: داریم شپش می‌کشیم. زیر آفتاب، شپش‌کشان است.

با شنیدن شپش لیوان چای از دستم سر خورد روی تخته سنگ و شکست. عق زدم و بالا آوردم. گفتند: عق نزن برادر! هفتاد روز به هفتاد روز که حمام نرفتی، بهشان عادت می‌کنی.

بلند شدم. یکی از بچه‌ها، سنگرم را بهم نشان داد. سنگر یک‌ونیم متری، با سقفی کوتاه؛ مثل دخمه‌ای که بچه‌ها وقت بازی گرگم‌به‌هوا، در باغ کنار خانه‌مان تویش قایم می‌شدند. با تعجب گفتم: سنگر که می‌گویند، همین است؟ چندنفری توش زندگی می‌کنید؟

گفت: چهار نفری.

مدتی که گذشت، متوجه شدم هیچ خبری نیست؛ نه جنگی، نه دشمنی، نه عملیاتی. شب‌ها می‌رفیتم تو روستای بیدره و کمین می‌زدیم تا ضدانقلاب مزاحم روستایی‌ها نشود. روز هم می‌رفتیم از روستا آب می‌آوردیم. همه زندگی‌مان همین بود. تا چند روز غذا خوردن برایم سخت بود. اگر هم می‌خوردم، با هزار مکافات. کم‌کم عادت کردم. بالاخره چیزی که ازش بدم می‌آمد، افتاد به جانم؛ منافق‌کُشان. افتاده بودند توی تنم و عذابم می‌دادند. لابه‌لای درز لباس‌ها می‌رفتند و خواب را از چشممان می‌گرفتند. توی سنگر به‌نوبت بیدار می‌شدیم، قاشقی را کنار شیشه فانوس می‌گذاشتیم و تا داغ می‌شد، لای درز لباس‌هایمان می‌کشیدیم. بعد می‌کشیدیم توی موهای بلند و پریشانمان. شپش‌ها این‌طوری کشته نمی‌شدند، بی‌هوش می‌شدند. یکی، دو ساعت بعد که به‌هوش می‌آمدند و باز بیدارمان می‌کردند.

چهار ماه گذشته بود و هوا به‌شدت سرد و برفی شده بود. چیزی از مأموریتمان نمانده بود که یک روز دو نیروی تازه‌نفس از راه رسیدند. گفتند که از منطقة جنوب آمده‌اند و فرمانده‌اند. کلی خوش‌حال شدیم. همان صبح روز اول، گشتی دوروبر قله زدند و گفتند: شما همین چند نفرید؟ این سنگرهاتان اصلاً امنیت ندارد. شما چه‌طوری تا به‌حال زنده مانده‌اید؟ چرا این‌جا کانال ندارد؟ چرا دوروبر قله، مین‌گذاری نیست؟ و...

همه تعجب کردیم: یعنی چی؟ کانال اصلاً چه کاربردی دارد؟

گفتند: اگر شما توی سنگر خواب باشید و یک‌مرتبه درگیری بشود و بخواهید از این سنگر به آن سنگر بروید، چه می‌کنید؟

گفتیم: هیچی! می‌دویم، با کله شیرجه می‌رویم.

گفتند: این‌جوری که نمی‌شود. آدم تیر می‌خورد، ترکش می‌خورد.

گفتم:‌ ای برادر! دعا کن یک خمپاره‌ای، تیری، چیزی بیاید و بهمان بخورد تا وقتی رفتیم شهر، بگوییم ما هم جبهه بودیم؛ وگرنه باید از این شپش‌های منافق جای تیر و ترکش یادگاری ببریم و نشان بدهیم.

دهانشان باز ماند: نه! مگر این‌جا شپش هم دارد؟ سم‌پاشی نمی‌کنید؟

گفتم: انگار شما توی جنوب خیلی باکلاس می‌جنگید ها. چی می‌گویید بابا! ما این‌جا چند ماه است که حمام نرفته‌ایم. اصلاً یادمان رفته شهر کدام طرفی است.

گفتند: دیگر نمی‌شود، باید کانال بزنید.

گفتم: برادر! ما چهار، پنج ماه است که این‌جا هستیم و شما اولین کسانی هستید که آمده‌اید. ما تو این مدت نه با کسی درگیری داشته‌ایم، نه جنگی بوده. یک تیر هم طرف ما نیامده. اصلاً یادمان رفته که اهل کجاییم. ما تابه‌حال حتی یک نامه هم برای خانواده‌هامان نداده‌ایم. تابستان بود که آمدیم، گمانم الآن دیگر آخرهای زمستان است. غذا هم عین قوم حضرت موسی(ع) که از آسمان برایشان نان خشک، عدس و سیر نازل شد، با هلی‌برد برایمان می‌ریزند و می‌روند. تمام.

گفتند: نه نمی‌شود. کلنگ دارید؟ بیل بیاورید.

خودشان دوتا کلنگ گرفتند و ما را هم انداختند به جان تخته‌سنگ‌ها. شروع کردیم به کندن قله. عصر نشده، همه پهن شدیم و افتادیم. خودشان هم کلنگ‌ها را انداختند. شب را خوابیدند و صبح زود غیبشان زد.

ما هشت نفرخوش بودیم. هیچ خبری از درگیری نبود؛ انگار ما فراموش شده بودیم. چند روز مانده بود به عید که هشت نفر آمدند و ما هشت نفر رفتیم.

شهر حال دیگری داشت. عملیات «والفجر 8» چهره شهر را عوض کرده بود. شنیده بودم که بچه‌های گرگان حسابی توی فاو گل کاشته‌اند. دلم می‌خواست، پایم نرسیده به خانه، از همان جا برگردم جبهه و تمام عمر آن‌جا باشم. حال غریبی داشتم. چند روز گذشت. عید که آمد، دلم هوای جبهه کرد. این بار قسمتم، جنوب، گردان خط‌شکن مسلم ابن عقیل(ع) شد. روزها به غیر از سرگرمی و ورزش، تمرینات نظامی و آمادگی جسمانی هم بود. گاهی سربه‌سر هم می‌گذاشتیم. یک روز بچه‌ها رفته بودند آموزش. دو، سه نفر مانده بودیم. من و «مجیدی» به کله‌مان زد که کف چادر را سیمان کنیم. من شدم اوستا و او شد شاگرد. سیمان که کردیم، یک تشت دوغاب درست کردم و رفتم توی چادر. مجیدی نشسته بود و داشت ماله می‌کشید. ایستادم بالای سرش و گفتم: مجیدی! می‌خواهم دوغابت بدهم. خندید و یک مشت سیمان پرت کرد طرف صورت و سرم. بدجور سرم درد گرفت. گفتم: پس این‌جوری‌هاست؟

خندید و گفت: مرد باش بریز.

من هم یک تشت دوغاب را خالی کردم. شره کرد روی صورت و چشم‌ها و تمام تنش. زل زد بهم و دنبالم کرد. حالا ندو، کی بدو. می‌دوید و داد می‌زد: یک روز وسط عملیات تلافی می‌کنم.

در عملیات «کربلای 4»، تمام شوق و شور ما به یک قصه تلخ بدل شد. عملیات به بن‌بست خورد و ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم. شهدای ما در منطقه ماندگار شدند و دشمن شکست کربلای 4 را یک پیروزی بزرگ برای خود تلقی کرد. نیروها به شهر برگشتند، ولی خیلی‌ها در هفت‌تپه ماندند. گفتند: آن‌ها که مانده‌اند، هیچ‌کدام حق تماس با پشت جبهه را ندارد.

فضا کاملاً بسته شد. امام پیغام داد، ناکامی کربلای 4 باید جبران شود. فرماندهان دفاع در تدارک یک جان‌فشانی بزرگ در دی 65 ما را به یک آموزش فشرده غواصی در جزیره مینو فرستادند. آموزشِ کوتاه، سخت و نفس‌گیر، سطح تحمل ما را حسابی بالا برد. کلاس‌های معنوی هم داشتیم. موقع استراحت نوار استاد «مظاهری» را برایمان می‌گذاشتند.

آموزش که تمام شد، به‌طرف شلمچه حرکت کردیم. نیمه دوم دی بود. پس از جابه‌جایی کار سازمان‌دهی نیروها آغاز شد. من به‌عنوان تیربارچی گروهان انتخاب شدم. دو دستیارم هم برادر پاسدار «حاج‌حسین جنتی» از بچه‌های گرگان، و برادر بسیجی «عادل فردوسی‌پور» از ساری بودند. عصر روز هجدهم دی، یک غذای مفصل آوردند. شام بی‌وقت نشان یک واقعه بزرگ بود. پلومرغ پرچرب، پسته و میوه؛ در تمام مدتی که در جبهه بودم، هیچ‌وقت چنین غذایی نخورده بودیم. بچه‌ها می‌گفتند، انگار حسابی داریم به قتلگاه می‌رویم. بعد از غذا، بچه‌ها لباس‌های غواصی‌شان را پوشیدند. رفتن تو لباس غواصی، حس غریبی به انسان می‌دهد. بچه‌ها پیشانی هم را بوسیدند و از هم حلالیت طلبیدند. حال عجیبی بود. گردان‌های مسلم ابن عقیل(ع) و مالک اشتر و یارسؤالله(ص) باید زودتر از همه به‌سوی این واقعه بزرگ می‌رفتند.

ستون از زیر قرآن رد شد و به‌طرف اسکله به راه افتاد. بی‌سروصدا یک کیلومتر راه رفتیم. کنار اسکله، با فاصله یک متر از آب نشستیم و منتظر دستور ماندیم. فرمانده گردان «علی اکبر‌نژاد» بود. کمی آن سوتر، بچه‌های گردان «میثم» نشسته بودند. ذکر یا زهرا(س) و زمزمه زیارت عاشورا از لب‌ها جدا نمی‌شد. شب، حال غریبی داشت. به هم نگاه می‌کردیم و از هم التماس دعا داشتیم. صدای خش‌خش بی‌سیم، سکوت شب را شکست. فرمانده دستور داد که سوار بلم‌ها شویم. هر دسته پانزده‌نفره سوار یک بلم شد. آرایش ستون به‌هم ریخت و خدمه‌ها از من جدا شدند. می‌دانستیم که با شکسته شدن خط اول، دشمن دریاچه را با تمام قوا می‌کوبد و آسمان را روی سرمان خراب می‌کند. با تیربار، حمایل و قطار فشنگ روی دوشم، سوار بلم شدم. طولی نکشید که به عمق دریاچه رسیدیم. ناگهان منوری با رنگی خاص، آسمان بالای سرمان را روشن کرد. هنوز منور خاموش نشده بود که گلوله‌های دوشکا، تن قایقی را تکه‌تکه کردند. غوغایی به‌پا شد. چند نفر پرت شدند توی امواج پریشان آب و گم شدند. فانوس‌های سبزرنگ مسیر را مشخص می‌کردند. صدای خمپاره و گلوله از همه‌جا به‌گوش می‌رسید. بلم‌ها با سرعت در مسیری پرپیچ‌وخم از هم پیشی می‌گرفتند. گلوله‌های رسام از بالای سرمان می‌گذشتند. پیش از عملیات، همه آروزی شهادت داشتند، ولی دنیای حقیقی انسان این‌جا خودش را نشان می‌دهد. شب، موج، دلهره جنگ و این‌که بالاخره عاقبت من چه خواهد شد. بچه‌ها از هرچه که بود، رها بودند.

هیچ اطلاعی از شرایط منطقه، استعداد دشمن و این‌که چگونه با دشمن روبه‌رو خواهیم شد، نداشتیم، ولی به فرماندهان خود اعتماد و اعتقات داشتیم. آتش از زمین و آسمان می‌بارید. دویست متر مانده به خشکی، قایق‌مان چپ شد و پرت شدیم توی آب. تجهیزاتمان حسابی سنگین شده بودند، ولی شنا کردیم و طولی نکشید از آب بیرون زدیم. رسیدیم به یک جاده شنی. داشتیم می‌دویدیم که یکی از بچه‌ها تیر خورد و افتاد. برادر «علوی‌فر» بود، دانش‌جوی دافوس سپاه. خم شدم، بوسه‌ای زدم و دویدیم. مدتی گذشت. دیگر داشت صبح می‌شد. گفتند: در همین حال که می‌دوید، نمازتان را بخوانید.

گفتیم: قبله چی؟ گفتند: به قلبتان ادا کنید.

در حین دویدن، نماز صبح را خواندیم. مدتی بعد از یک معبر باریک گذشتیم. هوا دیگر روشن شده بود. خسته و تشنه و خواب‌آلوده رسیدم به یک سه‌راهی. عراق به‌شدت می‌کوبید و زمین را شخم می‌زد. سه راه «مرگ»، خوردیم به بن‌بست. چند تویوتا وسط سه‌راه، آتش گرفته بودند. هرکس هم که سینه‌خیز می‌رفت، می‌زدند. هرچه از آن‌جا رد می‌شد، در دم رفته بود هوا. بوی گوگرد، بوی سوختن تن بچه‌های بسیجی حال غریبی بهمان داده بود. مجروحان در آن نزدیکی افتاده بودند، ولی کسی نمی‌توانست بهشان نزدیک شود.

دو شبانه‌روز بود که جلو می‌رفتیم. گفتند عقب‌نشینی کنید. من تیربارچی بودم. فرمانده گروهان دستور داد که از همه عقب‌تر بمانم و تأمین بدهم تا بچه‌ها عقب بنشینند. عراقی‌ها بدجور دنبالمان کرده بودند. من، یک امدادگر و دو، سه نفر دیگر همان‌طور که می‌دویدیم، هر چند قدم یک بار می‌ایستادیم و تیراندازی می‌کردیم. در همین هنگام ناگهان یک گلوله آر.پی.چی خورد یک متری‌مان. بعد کمانه کرد و صد متر جلوتر، خورد به یک تل خاک و منفجر شد. یک مرتبه امدادگر فریاد زد: آی بَسوتم، آی بَسوتم.

به لهجه ساروی حرف می‌زد. برگشتم و داد زدم: چی شد؟

چشمم که به پشتش افتاد، کپ کردم. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زیر خنده. هر دو طرف باسنش به‌شدت سوخته بود. گفتم: کوزه‌گر افتاد تو کوزه.

داد می‌زد: آی نهً نا بَسوتم.

بچه‌ها توی آن هول و هراس فرار، داشتند از خنده روده بر می‌شدند. مجبور شدیم وسط آن وحشت و خنده و فریاد، از کوله خودش لوازم پانسمان را درآوردیم و پانسمانش کنیم. رسیدیم به یک نیزار که بچه‌ها گیر افتاده بودند. برادر «فتوت» را دیدم که خونین، به‌هم ریخته و آشفته افتاده است. گفتم: «مهدی امیری» را ندیدی؟

گفت: تیر خورد، افتاد. موقع عقب نشینی جا ماند. عراقی‌ها بهش تیر خلاص زدند.

حالم به‌هم ریخت. مهدی برادر شهید محمد امیری بود. کلافه شدم.

بچه‌ها کنار یک دپو شبیه خاکریز، توی نیزار برای خودشان سنگر کنده بودند. گفتند: باید این‌جا مستقر شویم و جلوی دشمن بایستیم.

شروع کردم به چنگ زدن زمین؛ گاهی با دست و گاهی با سرنیزه. سنگر کوچکی حفر کردم و از گلوله و ترکش در امان ماندم. تا صبح، ذره‌ای خواب به چشم بچه‌ها نرفت. تیربارم گیر کرده بود و شلیک نمی‌کرد. از آسمان مثل باران، آتش می‌بارید. کمی می‌جنگیدیم و بعد دوباره می‌رفتیم توی حفره. نزدیکی‌های غروب بود که تو سنگر چمباتمه زده بودم و دوروبر را می‌پاییدم. ناگهان شوکه شدم، روبه‌رویم در بیست متری، روی دپو، سه سرباز عراقی با یک فرمانده، آشفته و سرگردان ایستاده بودند. هیچ‌کس به‌طرفشان تیراندازی نمی‌کرد؛ انگار حواس بچه‌ها بهشان نبود. خود عراقی‌ها هم حواسشان نبود که کجا هستند. تا به‌خودم بیایم، رفتند. ما خودمان هم بلاتکلیف بودیم. گم شده بودیم و نمی‌دانستیم موقعیتمان کجاست. سه روز تمام وسط معرکه جنگ، بی‌آب و بی‌غذا مانده بودیم. بدنمان توی لباس غواصی، کرخ شده بود و می‌سوخت. توی آن معرکه مگر می‌شد لباس غواصی را از تن درآورد؟ سرویس بهداشتی ما همان لباس غواصی بود. تیمم می‌کردیم و نماز می‌خواندیم.

غروب روز سوم بود. توی سنگرم نشسته بودم. دیدم «نوچمنی» دارد به‌طرفم می‌آید. سلام کردم و خودم را جمع کردم. گفتم: بیا داخل، خمپاره می‌آید.

خاک و لای را لب سنگرم دپو کرده بودم. تیربارش را حمایل کرد و یک پایش را گذاشت روی دپو. گفت: تو این لباس غواصی، همه بدنم پیله زده و بو گرفته. حسابی سنگین شده‌ام. تو چی؟

بعد گفت: به پاهام نگاه کن؛ سوخته. خیلی عذابم می‌دهند. اصلاً نمی‌توانم زمین بگذارمشان.

گفتم: من هم مثل تو هستم؛ پایم بدجوری سوخته. نوچمنی همین‌طور روبه‌روی من ایستاده بود. یک‌دفعه یک گلوله کاتیوشا خورد پشت سرش. سرم را بردم پایین و گل‌ولای پر شد توی سنگر. همه جا تاریک شد. لحظاتی زمان را از دست دادم. بعد یک‌مرتبه به خودم آمدم و سر بلند کردم. چشم‌هایم باز نمی‌شدند؛ صورتم از گِل‌ولای پر شده بود. دستی کشیدم، پلک‌هام باز شدند. 

دیدم نوچمنی دو زانو، سرش روی تل خاک، به سجده افتاده است؛ انگار دارد نماز می‌خواند. پریدم بیرون و بالای سرش ایستادم. از پشت گردن تا پایین، یک تخت نبود؛ مثل این‌که با تیغ به اندازه یک مستطیل، پشتش را درآورده‌اند. یک‌جوری که اگر دست بهش می‌زدم، پیکرش از هم می‌پاشید. مات و متحیر همین‌طور خیره‌خیره نگاه می‌کردم. برای چند ثانیه دیدم شش‌هایش کار می‌کنند. بعد همه چیز ساکن شد. داد زدم: نوچمنی شهید شد. نوچمنی شهید شد.

بچه‌های نوچمن آمدند. آن‌ها هم مانند من، وحشت‌زده دورش حلقه زدند. داشتیم فکر می‌کردیم چه کنیم که جنازه‌اش به‌هم نریزد. درد تمام وجودم را پر کرده بود. صحنه غریبی بود که هیچ‌گاه از ذهنم پاک نخواهد شد. چند دقیقه که گذشت، رفتم توی نیزار. حال عجیبی داشتم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که یک خمپاره آمد و ترکش خورد به چشم و صورتم. ناگهان همه جا تاریک شد. برای لحظاتی احساس کردم که شهید شده‌ام. توی تاریکی مطلقم و در انتظار نور. به‌خود که آمدم، صورتم پر از خون شده بود. خون را از روی پلک‌ها و صورتم پاک کردم. تازه متوجه شدم که زنده‌ام. 

روی زمین زانو زده بودم. مجیدی را دیدم که دارد به‌طرفم می‌آید. تو دلم گفتم، به فریادم رسیدی رفیق. مجیدی روبه‌رویم ایستاد. یک کلاشینکف روی شانه‌اش بود. منتظر بودم که دل‌داری‌ام بدهد، زانو بزند، چفیه‌اش را بردارد و پیشانی و چشم زخمی‌ام را ببندد، بگوید بیا ببرمت عقب؛ ولی مجیدی همین‌طور خیره‌خیره بهم زل زد. نه لبخندی، نه دل‌داری، نه حرفی. بعد سرش را انداخت پایین و رفت. وا ماندم. عجب آدمی؛ حتی یک کلمه هم نگفت تیر خوردی، ترکش خوردی. بی معرفت رفت توی نیزار و گم شد. 

نویسنده:غلامعلی نسائی


یکشنبه 92 خرداد 12 , ساعت 12:21 عصر
ساعت یک و نیم آن روز

بسم الله...

یک صبح بهاری

درست مثل همین امروز

شناسنامه‌ام مهر اعتبار خورد به نام تو

و زندگی‌ام ثبت محضری شد برای تو

دفتر و محضر و عاقد

این‌ها که همه اعتباریند

حقیقت این است:

یک صبح ازلی

در محضری به نام عشق

خـــــــــــــــــــــــدا

ثبت کرد اسم تو را روی تمام صفحه‌های دلم

و به دست حضرت زهـــــــــــــــــــرا

امضا خورد پای سند خوشبختیم....

.

حالا من انگار عمری است که با تو خوشبختم...

.

عطر خوشبختی

.

خوشبختی حس قشنگی است که جز در سایه‌ی زندگیِ ایمانی قابل لمس نیست.

میان لحظه‌هامان خدا اگر باشد، عطر خوشبختی همه جا می‌پیچد.

 

 


یکشنبه 92 خرداد 12 , ساعت 12:15 عصر

آخرش دیر کند

گفته اند یار غریبم به چه نزدیکی هست

به یک اندازه زساعات فراز جمعه

 

نگذارم که خیالم برود از بر او

تا دمد ظهر ملک بهر نماز جمعه

 

ساقیا مطرب عیشم تو نگهدار و مرو

تا رِسَم از پس این راز و نیاز جمعه

 

اگر آید که زنم جام عقیقی بر دل

بزنم بر طربش ساز و نواز جمعه

 

آخرش دیر کند بهره ی این راز چه بود

بکنید گشایشی گره ز رازِ جمعه

 

نه به درخواست نباشد که به تعجیل نشد

شود هر جمعه غم انگیز ،بناز جمعه 

 

.


پنج شنبه 92 خرداد 9 , ساعت 2:54 عصر
پرسپولیس با دایی شایسته قهرمانی است
کاشانی: باید تبدیل به باشگاه شویم/ سرپرست حتما نباید فوتبالی باشد

پیشکسوت باشگاه پرسپولیس گفت: مسئولان باشگاه پرسپولیس باید بدانند که هر چه سریع‌تر باید تبدیل به یک باشگاه شویم.

خبرگزاری فارس: کاشانی: باید تبدیل به باشگاه شویم/ سرپرست حتما نباید فوتبالی باشد

جعفر کاشانی در گفت وگو با خبرنگار ورزشی خبرگزاری فارس، ابتدا در خصوص انتخاب علی دایی به عنوان سرمربی پرسپولیس گفت: به نظر من انتخاب دایی بسیار به موقع بود. البته شاید اگر ما زودتر این کار را می‌کردیم نتایج بهتری را می‌گرفتیم، اما حالا هم دیر نشده و من مطمئن هستم پرسپولیس می‌تواند با دایی موفق شود.

وی افزود: من از روز اول این موضوع را اعلام کردم و باز هم تکرار می‌کنم، ما باید هر طوری شده تبدیل به باشگاه شویم و فقط به دنبال یک تیم فوتبال نباشیم. کارهای خوبی در بخش آکادمی پرسپولیس شده که باید آنها را جدی تر پیگیری کنیم. من از مسئولان باشگاه پرسپولیس خواستم که این موضوع را جدی تر پیگیری کنند.

کاشانی در خصوص انتخاب سرپرست قرمزپوشان نیز گفت: به نظر من سرپرست نباید حتما فوتبالیست قدیمی باشد، هر کس که بتواند کار تیم را اداره کند می‌تواند پرسپولیس را سرپرستی کند. سرپرست یعنی تنظیم کننده خوب کارها و به نظرم حتما فوتبالی نباشد، اشکالی ندارد، ما الان سرپرست‌هایی داریم که برای باشگاه درآمد زایی می‌کنند و تیم را می‌چرخانند اینها همه یک نقطه مثبت است.


پنج شنبه 92 خرداد 9 , ساعت 1:52 عصر

ثامن تم:داستان کوتاه قهر کردن گنجشک با خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.


پنج شنبه 92 خرداد 9 , ساعت 12:17 عصر
با عقد قرارداد یک‌ساله
نیلسون رسماً در پرسپولیس ماندنی شد

نیلسون با عقد قراردادی یک ساله به حضورش در تیم فوتبال پرسپولیس تداوم داد.

خبرگزاری فارس: نیلسون رسماً در پرسپولیس ماندنی شد

به گزارش خبرگزاری فارس، پس از جلسه نهایی نیلسون با مسئولان باشگاه پرسپولیس بالاخره این دروازه‌بان برزیلی با قرمزپوشان به توافق نهایی رسید و دقایقی قبل با امضای رسمی به مدت یک‌سال دیگر در پرسپولیس ماند.

این در شرایطی است که رحمان احمدی هم در آستانه پیوستن به پرسپولیس قرار دارد.

 


پنج شنبه 92 خرداد 9 , ساعت 12:16 عصر
بیانیه باشگاه پرسپولیس در محکومیت نامگذاری لیگ امارات با نام جعلی

باشگاه پرسپولیس در محکومیت اقدام اخیر اماراتی‌ها مبنی بر نامگذاری لیگ این کشور با نام جعلی، بیانیه صادر کرد.

خبرگزاری فارس: بیانیه باشگاه پرسپولیس در محکومیت نامگذاری لیگ امارات با نام جعلی

به نقل از سایت باشگاه پرسپولیس، این باشگاه با صدور بیانیه‌ای، اقدام کمیته برگزاری لیگ فوتبال امارات در تغییر نام لیگ حرفه ای این کشور به نام جعلی خلیج ع ر ب ی که اقدامی سیاسی، در جهت تحریف تاریخ بر خلاف اسناد رسمی سازمان ملل است، به شدت محکوم کرد.

 در این بیانیه آمده است:

 

« باشگاه پرسپولیس اقدام کمیته برگزاری لیگ فوتبال امارات در تغییر نام لیگ حرفه ای این کشور به نام جعلی خلیج ع ر ب ی را اقدامی سیاسی در جهت تحریف آشکار تاریخ، برخلاف مفاد صریح اسناد رسمی سازمان ملل و در راستای اهداف استکبار جهانی در جهت ضربه زدن به ایران اسلامی و ایجاد اختلاف و تنش بین ملتهای منطقه می داند.

 

بر همین اساس این حرکت را همراه دیگر اعضای خانواده بزرگ پرسپولیس اعم از هواداران، پیشکسوتان، مدیران، کارکنان، مربیان و بازیکنان محکوم می کنیم. باشگاه فرهنگی ورزشی پرسپولیس در کنار دیگر آحاد جامعه در این راستا از مسئولان کشوری تقاضا دارد تا در خصوص این اقدام سیاسی و ستیزه جویانه و در دفاع از نام غرور آفرین خلیج همیشه فارس برخورد لازم را به عمل آورند.

 

بدون شک این اقدام سیاسی فوتبال امارات را مقامهای سیاسی کشور به شکل جدی پاسخ خواهند داد و نخواهند گذاشت استکبار جهانی و وابستگان به رژیم اشغالگر قدس که پیشینه طولانی در تحریف حقایق تاریخی از فلسطین عزیز تا خلیج همیشه فارس دارند به اهداف شیطانی خود علیه انقلاب شکوهمند و استکبار ستیز اسلامی و مردم غیرتمند ایران برسند. همچنین باشگاه فرهنگی ورزشی پرسپولیس از فدراسیون فوتبال به عنوان مرجع رسمی فوتبال تقاضا دارد با توجه به اینکه در قطعنامه سازمان ملل متحد براساس اسناد مکتوب و غیر قابل چشم پوشی نام " خلیج فارس" به عنوان نام صحیح، کامل و غیر قابل تغییر بر روی آبهای منطقه ای میان ایران و شبه جزیره عربی به رسمیت شناخته شده است نسبت به پیگیری این موضوع که نشان آشکار از وارد کردن مسایل سیاسی به ورزش و فوتبال به قیمت تحریف تاریخ و اسناد سازمان ملل دارد و برخلاف میثاق های بین المللی است، برخورد لازم را در کنفدراسیون فوتبال آسیا و فدراسیون جهانی فوتبال داشته باشد.»


پنج شنبه 92 خرداد 9 , ساعت 12:9 عصر


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را 

  که به ما سوا فکندی همه سای? هما را


خجسته زاد روز میلاد اسطور? عدل و عدالت  یگانه راد مرد تاریخ

مولای عشق و عبودیت امیرالمومنین علی بن ابی طالب بر محبان

علی و آل علی تهنیت باد





تو را از این رو بوتراب نامیدند که اگر نبودی خاک وخاکیان

عقیم میماندنددر روزهای سترون مکه نور میلادت سوسوی امیدی

شد در دل محمد امین؛میلادت ای عصاره خوبی ها خجسته باد

بر پرودگارت،خجسته باد برمحمد،وخجسته باد بر بانوی عصمت وطهارت

 

نام علی که می آید بی اختیار به یاد دستهای مهربان پدر می افتم

دست های همیشه بخشنده همیشه پشتیبان دستهای چروکیده در درازای

زمان و لبریز مهر شانه هایی که حالا پس از گذر دوران اگر چه لرزان شده

اما هنوز همچون صخره ای مستحکم تکیه گاه روزهای سخت

زندگیست پدر خالصانه سپاسگزار لحظه لحظه زحمتت هستم

روز پدر وروز مرد مبارک باد

*وغفران الهی شامل حال تمام پدران رخت بربسته از عالم خاک*


<   <<   21   22   23   24   25      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ